تا پیش از تصویب قانون الزام شناسنامه، مردم یکدیگر را به اسم خودشان و یا نام پدر و مادرشان میشناختند. شاید هم به احوال و شغلشان یا مشخصه بارز ظاهری. ثبت امور مربوط به ولادت و ازدواج به صورت سنتی بیشتر با مراجعه به روحانیون، ریش سفیدان محله یا بزرگان قوم انجام میشد.
ثبت احوال به شیوه امروزی به وسیله اروپاییها در ایران رواج یافت. بر اساس مصوبه هیئت وزیران در تاریخ ۲۰ آذر ماه ۱۲۹۷ خورشیدی، مقررات تشکیل اداره سجل احوال در وزارت کشور تهیه شد و نخستین شناسنامه برای دختری به نام فاطمه ایرانی در تاریخ ۳ دی همان سال صادر شد.
از سال ۱۳۰۴ شمسی، بر اساس قانون، دریافت شناسنامه برای کلیه شهروندان ایرانی در مناطقی که در آنها اداره سجل احوال دایر بود، الزامی شد. اداره کل احصائیه و سجل احوال، بر اساس مصوبه ۲۰ خرداد ۱۳۰۷ با وظایف مستقل و به عنوانی نهادی وابسته به وزارت کشور کار خود را آغاز کرد.
با بازنگری وظایف و آییننامههای مربوط به این نهاد، نام آن در سال ۱۳۱۹ به اداره کل آمار و ثبت احوال تغییر یافت. آخرین بار در سال ۱۳۵۵ با تعریف وظایف و ساختار جدید، این نهاد به نام کنونی یعنی سازمان ثبت احوال کشور تغییر نام داد.
گزارش امروز ما کند و کاوی میان خاطرات شفاهی پیرمردهای محله آوینی و رضائیه درباره احوال قبل از ثبت احوال است.
ابتدا با راهنمایی جواد آقای خیرآبادی، سراغ قلعه کهنه گلشهر و آرایشگاه حسین آقا نبش شفیعی ۵ رفتم که پاتوق پیرمردهای محلی است. از در وارد میشوم و نشانی و آشناییات میدهم. حسین آقای غلامپور، بسیار خوش مشرب است و با روی گشاده پذیرای من است. شانس آوردم که دو پیرمرد قدیمی اینجا نشستهاند، حاج رجب احمدی مقدم و محمد دهقان زاده، هر دو از ساکنان قدیمی هستند.
از سن و سالشان و زمان توزیع شناسنامه و قبلش میپرسم. حاج رجب حدود ۸۰ سال دارد و گوشش سنگین است.
میگوید: «زمان توزیع سراسری شناسنامه هنوز به دنیا نیامده بودم، ولی مأمور ثبت احوال هر از چندگاهی میآمد و جاماندهها را شناسنامه میداد. کسی که شناسنامه به ما میداد در کوچه و خیابانها راه میرفت و هر کس که دو قران به او میداد برایش شناسنامه صادر میکرد.
هیچ سؤالی هم نمیپرسید. یادم نمیآید چه سالی بود. من متولد ۱۳۱۶ هستم. مأمور در کوچهها راه میرفت و به خانه کدخدا میآمد».
حاج رجب میگوید: «اگر فرزندی هم داشتی میشد برایش شناسنامه بگیری. مثلا اسمش را میگفتی ماشاءالله و مأمور ثبت احوال هم همان اسم را مینوشت و شناسنامه میداد. ماشاءا... جزو اسمهایی بود که هم به دخترها میخورد هم به پسرها و بچه آینده هرچه بود دختر یا پسر فرقی نمیکرد. اسم پسر خود من حسین است، ولی آن موقع ماشاءالله گذاشتم.
مجبور شدم دوندگی زیادی بکنم تا اسمش را تغییر دهند. برای تغییر اسمش باید تا تهران میرفتی و کلی هم هزینه میکردی. تنها کاری که توانستیم انجام دهیم این بود که خانمش را برداشتند و آقا شد، ولی اسمش در شناسنامه همان ماشاءا... است. وقتی شناسنامه را گرفتیم هنوز بچه به دنیا نیامده بود. زنم حامله بود و زودتر شناسنامه گرفتیم و اسمش را گذاشتیم ماشاءالله»
حاج رجب از همان ابتدا آیندهنگر بود، میشود این را در شناسنامه گرفتن قبل از تولد فهمید. باز هم هوش و حواسش به آینده پیشرو و سربازی پسرانش بوده است. میگوید: «میشد سنش را بالاتر بگویی تا سربازی نرود و یا کوچکتر بگیری که توان و جان سربازی رفتن را داشته باشد.
از پهلوی اول چیزی یادم نمیآید، ولی آن موقعها هرکس را به نسبش صدا میزدند، مثلا میگفتند حسین غلامحسین یا حمزه غلامحسین، بچه حاج حسین کُرد، مأمور ثبت اصلا کنکاش نمیکرد که بچه کجاست، هرچی میگفتی مینوشت، میپرسید کی به دنیا آمده؟ دختر است یا پسر؟ اسمش را چی بنویسم؟»
محمد دهقانزاده، نفر بعدی است. میگوید: «اینجا ۲۰ خانوار بیشتر نداشت و همه همدیگر را میشناختند. مأمور ثبت احوال معمولا به خانه کدخدا میرفت و همه ساکنان به او مراجعه میکردند تا شناسنامه برایشان صادر شود» میپرسم: قبل از اینکه شناسنامه باشه چطور بود؟
میگوید: «بچه را با اسم پدرش صدا میکردند مثلا میگفتند حمزه غلامحسین، یا بچه حاج حسین کُرد. شناسنامه تقریبا از سال ۱۳۲۷ توزیع شد اگر اشتباه نکنم. بازهم مطمئن نیستم.» حاج رجب میگوید: «اشتباه میکند پیش از تولد ما شناسنامه میدادند. پدران ما شناسنامه داشتند.
مأمور ثبت با یک کیف میآمد اصلا هم نگاه نمیکرد که چند تا بچه داری. تاریخ تولد را میپرسید یا میگفت چند ماهه به دنیا آمده؟ ولی کنجکاوی نمیکرد که حتما خودش را ببیند».
حسین آقا میگوید: «بابا بزرگ من شناسنامه داشت و متولد ۱۲۷۹ بوده است.» حاج رجب میگوید: «شناسنامه با پهلوی روی کار آمد و قبلش نبود». محمد آقا میگوید: «حکم بود که همگی شناسنامه بگیرند و کسی نبود که از این کار سر باز بزند، جدا از این میترسیدند که شناسنامه نگیرند و مأموری بیاید بگوید شما ایرانی نیستید.
شناسنامه بچه را میگرفتند و بچه میمرد، شناسنامه را نگه میداشتند برای بچه بعدی، حالا هرموقع که به دنیا میآمد.»
میپرسم مأمور ثبت احوال فامیل هرکس را چطور انتخاب میکرد؟ حسین آقا میگوید: «در این باره من خاطراتی را شنیدم، مثلا میدیده که طرف کشاورزی میکند فامیلش میشده کشاورز یا دهقان، کارگر میشده کارگر، فقط پدربزرگ خودم را نمیدانم چطور شده غلامپور، احتمالا، چون شهری بوده است» این را میگوید و میخندد.
از فامیلهای خاص میپرسم که میگویند: «فردی بوده که فامیلش جادوسخن بوده است و این فامیل به علت سخنوری و نفود کلامش به او اعطا شده است، اینجا فامیل کابلی هم داشتیم. چوپانزاده و حتی آقای بیات هم داشتیم که شاید دستش نان بوده و نانها بیات بودند و مأمور هم فامیلش را بیات گذاشته است». این را میگوید و دوباره بلند میخندد.
حاج حمزه غلامپور متولد ۱۳۱۸ است و پدر حسین آقا آرایشگر، از راه میرسد و سؤاهای قبل را برایش تکرار میکنم. متوجه نمیشود و میگوید: «ما میگفتیم یره برو، یره بیا و...» توضیح میدهم و متوجه میشود، میگوید: «پدرم میگفت مأمور میآمد در همین قلعه که چهارتا برج داشت و فریاد میزدند آهای اهالی بیایید سجل بگیرید، شناسنامه را سجل میگفتند.
پدرم میگفت مأمور به من گفت که مرا با خر تا کریمآباد ببر، بردمش و در طول راه مأمور پرسید چند سالت است؟ پدرم گفته ننهام میگوید ۲۵ سالم است. پدرم میگفت وقتی به کریمآباد رسیدیم برایم یک سجل نوشت و داد، داخل شناسنامه سنم را طوری زده بود که سربازی نروم و نوشته بود سربازی رفته.
با یک بردن مأمور ثبت احوال سر سربازی را گرد کرده است». این را میگوید و همانند پسرش میخندد. میگوید: «قبل از شناسنامه مثلا کسی زورش زیاد بود بهش غول میگفتند، حسین سالار میگفتند و... الان شده هوشیار و غلامپور و...»
نزدیک نماز ظهر است و حاج علی اکبرپور نکایی هم سر میرسد. جمع پیرمردهای قدیمی جمع است. حاج علی با بیان خودش میگوید: «اون زمان سجلتی میآمد خانه کدخدا و یک نفر میرفت بر پشت بام و صدا میزد " آی ایهاالناس بیایید که سجلتی (سجلی) آمده".
خود مأمور میآمد و نمیخواست یک ماه بدوی و در صف بایستی برای شناسنامه. شناسنامههای مثلا بچههای مرده را هم دور نمیانداختند و برای بچه دیگر استفاده میشد. خودم با شناسنامه کس دیگری سربازی را تیر کردم (نرفتم).»
حاج علی میگوید: «سجلی بیچاره با دوچرخهاش راه افتاد، من هم با عباس نامی که فوت کرده و خدا بیامرزش رفتیم جلو و بلند از او پرسیدیم سجلی سجلی، سجل ما رو دادی؟ و هولش دادیم توی کاریزی که این بالا بود، کاریز ننه زهرا میگفتند».
همه میخندند و حاج علی میگوید: «بچه بودیم و عوض مزد دست مأمور ثبت احوال، او را اذیت کردیم.»
از جمع پیرمردهای قلعه کهنه خداحافظی میکنم و به رضائیه میروم تا پای صحبتهای محمدرضا مهدیزاده باغدار بنشینم. متولد ۱۳۳۲ است. میگوید: «ابتدا که شناسنامه صادر شد زمان رضاشاه بود. به سن خود من قد نمیدهد، ولی از فامیلها و پدرم شنیدهام که میگفتند در زمان پدرهایشان شناسنامه صادر شده است.
چهار نسل قبلتر من. پدرم متولد ۱۲۹۶ بوده است. مأموران ثبت را برای ثبت احوال به همه نقاط میفرستادند به همه جای ایران حتی روستاها و قلعهها هم رفتهاند. در شهر هم که مثل کارمندان دیگر سازمانها کار میکردند.
آنهایی که به شهرستانها، روستاها و دهاتهای اطراف میرفتند، چون خانه یا جایی نداشتند به خانه کدخدا یا بزرگتر آنجا مراجعه میکردند و در آن مدت هم پذیرایی میشدند و چند روزی اتراق میکردند.
بعد هم با مراجعه به خانه اهالی همان منطقه شناسنامه صادر میکردند. سرپرست خانواده مراجعه میکرد، ولی چون میزان سواد آن موقع پایین بود نه کسی برای خودش فامیل انتخاب میکرد و نه مأمور شناسنامه خیلی در قید این بود که فامیل مناسبی برای هر فرد و خانوادهاش در نظر بگیرد.
درباره خود ما مادربزرگم هم فامیل خود ما بود. بعد که من بزرگ شدم مادربزرگم میگفت: «آن زمان همه خانمها را به همان فامیل شوهرشان شناسنامه میدادند.
فامیلی نبود که به دنبال پدر ما بگردند و بدانند برای همین به نام همسرمان میزدند. هم مادر بزرگ پدری و هم مادربزرگ مادریام فامیل همسرشان را داشتند».
میپرسم چرا فامیلتان مهدیزاده است؟ میگوید: «آن زمان پدر بزرگم متمول بود و جایگاهی برای خودش داشت. وقتی مأمور میآید از ایشان پذیرایی میکند. وقتی میپرسد بزرگ خانواده کیست میگویند مهدی خان، مأمور هم گذاشته مهدیزاده بعد هم پرسیده شغلتان چیست؟
پدر بزرگم گفته باغدار. برای همین شده مهدیزاده باغدار و، چون پدرشان حاجی هم بوده به دنباله فامیل اضافه شده است. همان موقع لباس دربانی آقا علی بنموسیالرضا را هم بر تن داشتند و مأمور هم میپرسد این لباس دربانی است؟
ایشان هم میگوید"بله" برای همین دربانی را هم به دنبال فامیل اضافه میکند. در نهایت نام و نام خانوادگیاش شده محمدرضا حاج مهدیزاده باغبان دربانی. بعدها دیدند طولانی است دربانش را انداختند و مهدیزاده باغدارش به ما رسید».
میگوید: «فامیلها الزاما مناسب نبود مثلا یکی از همسن و سالهای خودم در خیابان ما با فامیلی افیونی معروف بود. افیونی در اصطلاح قدیم به معنی تریاکی است. چون دیده بودند پدر این آقا تریاک میکشد فامیلشان را اینطور انتخاب کرده بودند که متأسفانه به بچههایش رسیده بود.
با زحمت زیادی توانستند با کمک یکی از هم محلیها و با رضایتش فامیل او را برای خود بگیرند. قرابتی هم با یکدیگر نداشتند. آن بنده خدا هم، چون بزرگتر محله بود وقتی مشکلشان را شنید رضایت داد که فامیل او را بگیرند در صورتی که خویشاوندی هم نداشتند.
الان هم که رسم بر این است که فامیل هر کس منحصر به خود او باشد. مگر اینکه از بزرگ خانواده رضایت محضری بگیرد. در گذشته بعضی از فامیلها طوری انتخاب میشد که میتوانست برای بچههای آنها در سالهای بعد یا الان مشکل ساز شود. برای تغییر این دست فامیلها باید به ثبت احوال مراجعه کنی و پیگیر باشی تا بعد با انتخاب خانواده بتوانی آن را تغییر دهی.»
آقای مهدیزاده میگوید: «آن زمان اینجا شهر شده بود و به دروازه پایین خیابان مشهور بود و به عنوان ییلاقات تابستان خانواده ما حساب میشد. نزدیک خانه آقای مصباح محل زندگی دائمی پدربزرگ من بود. مأموران ثبت احوال به در خانهها مراجعه میکردند و تعداد را میپرسیدند مثلا میگفتی ۵ فرزند دارم و برای آنها هم شناسنامه صادر میکرد.
بدون آنکه آنها را ببیند. آن زمانها مثل الان نبود و قصد داشتند همه شناسنامهدار شوند. بعدها بود که اصلاحاتی را در آن ایجاد کردند». میپرسم امکان این بوده که کسی شناسنامهاش را برای سربازی نرفتن در آن موقع دستکاری کرده باشد؟ میگوید: «آن موقع باغبانی داشتیم که از ده به مشهد آمده بودند و پسری داشتند که من ۷ ساله بودم او ۹ سال داشت و وقتی به اینجا آمدند روستای آنها مدرسه نداشت که به کلاس برود.
برای همین با تلاشهای پدرم شناسنامهاش را ۲ سال کوچکتر کردند تا بتواند به مدرسه بیاید؛ این نمونهای بود که من برای تحصیل میشناسم. خیلی وقتها این تغییرات در سنهای بالا هم انجام میشد. خیلیها به ثبت احوال مراجعه میکنند و میگویند این شناسنامه برای برادر بزرگ من در گذشته صادر شده است. آن موقعها این اتفاقات زیادمهم نبود.»
میپرسم محله قدیمتان چند خانوار بودند؟ میگوید: «آن زمان اینجا بیشتر باغ بود و بیشتر مساحت آن در مالکیت خانواده پدری من بود. بعد از تقسیم ارث تعداد خانوار اینجا بیشتر شد. کوره آجرپزی، قبرستان و پارک وحدت به ما نزدیک بود برای همین سکونتگاه دیگری در اطراف وجود نداشت.
آن سمت هم خندقی بود که زمستانها آب درونش جمع میشد و دیوارهای شهر هم در انتهای آن قرار داشت که معروف به دیوار بهره است. فقط تعدادی خانوار در گودال زابلیها زیر زمین حفره زده بودند و زندگی میکردند. شاید ۲۰ خانوار هم نبودند.
آن زمان از دروازه قوچان و به نوعی میدان شهدا، بیابان بود و جزو شهر محسوب نمیشد». میپرسم از آن زمان اسم و فامیل خاصی به ذهن دارید که ماندگار باشد و برایمان بگویید؟ میگوید: «در این محل شخصی بود که اسمش پایین خیابانی بود.
بعد یکی دونسل آنها هم فامیلشان را تغییر دادند. هر چند که فامیل نامناسبی هم نبود و به محله برمیگشت، اما تغییرش دادند. یا دوستی دارم که به آقای سفلی مشهور است که فامیلش به معنی همان پایین خیابان برمیگردد».
فرآیند نامگذاری اسم و فامیل چهارچوب خاصی نداشته است از آقای مهدیزاده میپرسم کسی از قبل به آن فکر کرده بود؟ میگوید: «نه، فرهنگ مردم آنقدر نبود که دنبال این موضوعها باشد. مادربزرگ پدری من دختر فردی بود، که آن زمانها اسم و رسمی داشتند و پدرشان قاضی همان منطقه بودند.
این شغل در اختیار افراد خاصی قرار داشت و از تمام روستاهای آن منطقه برای رفع مشکل پیش ایشان میآمدند. روستایی که در آن سکونت داشتند، روستای قرقی است. دختر ایشان زمانی که همسر پدربزرگم میشود فامیل همسرش مهدیزاده باغدار را میگیرد، اما برادرش به دلیل تحصیلاتی که داشت فامیل دبیری را انتخاب میکند.
درسته که شناسنامههای آن زمان سلیقهای بوده، ولی مأمور ثبت با توجه به درجه اجتماعی و شرایط زندگی آن خانواده فامیلی را برایشان انتخاب میکردند. برای خیلی از خانوادهها به انتهای اسمشان حرف"ی" اضافه میشده است».
* این گزارش دوشنبه ۳ دی ۱۳۹۷ در شماره ۳۲۲ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.